سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 





 
 
 
 
 
 

 انتشارات در اعتکاف


یا حق


سلام


سلامی به بزرگی بزرگترین اعتکاف جوانان در سراسر گیتی
خیلی سعی کردیم که سلام ما را از خود اعتکاف از بین خیل جوانان بشنوید اما نشد که نشد.

مدت زیادی شد که خدمت نرسیده بودیم. پیغام و پسغام ها را هم شنیدیم. بعضی
هم از سر دوستی به گلایه ای و توقعی و تیکه ای هم زینتمان دادند اما غافل
از اینکه
در پی این هستیم که وبلاگ را به وب سایتی تبدیل کنیم و همچنین به دنبال نشریه تخصصی کتاب و کتاب خوانی به هر کوچه سر زدیم



بعد سه ماه پیگیری نتیجه این شد که توافق کردند که تعداد 3000 عدد از
تیراژ نشریه کم کنند اما رنگی چاپ شود، فایل رنگی هم تحویل گرفتند اما نمی
دانم چه شد که ما گور رنگی گرفتیم و نشریه را سیاه و سفید دیدیم.



بگذریم...
ما هم مثل خیلی از شماها اعتکاف بودیم و غرفه هم داشتیم و فعالیت هایی هم داشتیم.









کتاب برده برده بودیم تا معتکفین در غرفه مطالعه کنند اما معتکفین شاکی
بودند از فضای کم غرفه و گرمای بیش از حد و نبود وسیله خنک کننده
خلاصه جسورانی در واحد پیدا شدند که از معتکفین کارت می گرفتند و کتاب امانت می دادند.
حالا چه کارتی هم؟!
از شناسنامه گرفته تا کارت ملی و گواهینامه
جالب اینجا بود که حتی کارت دانشجویی هم صد در صد بی اعتبار بود.

و در این بین بودند کسانیکه کارت شناسایی همراه نداشتند پس با ارزشترین
چیزی که همراه داشتند را در گرو کتاب مورد علاقه شان می گذاشتند .یک نفر
مفاتیحش یکی قرآنش . . . و آن کوچولوی 9ساله سجاده و چادر نماز جشن
تکلیفش. وما در این میان گاهی احساس حقارت می کردیم در برابر این میهمانان
خدا.

 احساس حقارت کردیم در برابر آن دختر کوچولوی 9 ساله که عزیز ترین ما
یملکش را نه عروسک هایش که چادر و سجاده اش می دانست که به ماسپرد 

      یا مقلب القلوب . . . حول حالنا الی احسن الحال


به هر حال به قدری از این مسئله استقبال شد و به بعضی مواقع به قدری
کارتها فزونی میافت که جربزه داران ما هم ترس ورشان می داشت و از امانت
دادن کتاب منصرف می شدند.
بر گردیم به غرفه مان
غرفه مان رو با خلاصه کتاب های منتخب پر کرده بودیم و همین باعث شده بود
تا مراجعه کنندگان خیلی راحت تر کتاب های مورد علاقه خودشون رو پیدا کنند.







جمعه اخرین روز اعتکاف هم کارتهایی پخش شد که پشت ان نوشته شده بود:




تا بعد
یا حق

نوشته های دیگران ( )